Wednesday, November 17, 2010

aint that one.

روزها آسون تر شدند و فاصله ها كم رنگ تر.
نمي دونم كي براي چي تلاش كرد ولي من براي برداشتن همين فاصله ها تلاش كردم. براي اينكه يادمون بياد كي چه حسي داشتيم و اين احساس ما توهم نبود. واقعيت محض بود و آدم هايي وجود داشتند كه براي نگه داشتن اين حس ها جون كندند و زندگي شونو دادند.
دلمون مي خواست اين توهمات رو و دلمون مي خواد اين احساسات رو حفظ كنيم ولي ..
بايد يادمون بياد كه بعضي ازشون تو طول مدت زمزان چنان تغيير كردند كه جايي براي حضورشون نيست، و البته بعضي از شيرين تر هاشون چنان شيرين شدند شيرين تر از عسل.
يادم مي آد زماني رو كه «من» به همه توهمات جامه واقعيت پوشوندم چيزهايي كه مي تونست وجود نداشته باشه. مي تونستم توي خونه بنشينم و منتظرش باشم ولي اين كارو نكردم و امروز نه كه هيچ پشيمون نيستم اما باعث شد خيلي چيزا رو بشه و خيلي از اتفاقات دست نيافتني واقعي و واقعي تر بشه.
پس دوشت دارم تو وهله اول كه بهم نگيد انكار كردي
مي دونم دوستم داشتيد در عين اينكه از من شاكي بوديد يا بعضا متنفر. من حق مي دم و اميدوار بودم كسي من رو بهتر از اون اتفاقاتي كه افتاد بيدار كنه. مطمئنن شيوه بهتري وجود داشت براي عبور و گذر از اون فازي كه ديديم و طي كرديم.

با هم باشيم مسلما براي هممون خيلي بهتره تا جدايي كه ما چيزي رو داريم كه براي به دست آوردنش خون داديم.

Sunday, November 14, 2010

Saturday, November 6, 2010

روز7 ام

حس مادري رو دارم كه بچه شو گم كرده..

Monday, November 1, 2010

روز چهارم

به آدم بدا اجازه بديم رفتاراي بدشون رو مرتكب بشند،
درسته كه خودمون بايد احترام خودمونو دشاته باشيم، اما بهتره بذاريم ديگرون بهمون احترام بگذارند